سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه بدخو شود، دوست و رفیقش نایاب گردند . [امام علی علیه السلام]


ارسال شده توسط سجاد سعیدی در 89/6/3:: 3:34 عصر
تقویم دانشگاهی من :
شنبه : همون لحظه ای که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم هر جا که می رفتم اونو می دیدم یک بار که از جلوی هم در اومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کرد گفت : ببخشید
من که می دونم منظورش چی بود تازه ساعت ?:?? هم که داشتم بورد را می خوندم اومد و پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد آره دقیقا می دونم منظورش چیه اون می خواد زن من بشه
بچه ها می گفتن اسمش مریمه
از خدا پنهون نیست
ادامه مطلب...
کلمات کلیدی : داستان کوتاه

ارسال شده توسط سجاد سعیدی در 89/6/3:: 3:33 عصر
پیرمردی ?? ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر ?? ساله‌اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه‌اش را ترک کند. پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور که عصا زنان به طرف آسانسور می‌رفت، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره‌هایش کاغذ چسبانده شده است. پیرمرد درست مثل بچه‌ای که اسباب‌بازی تازه‌ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت: «خیلی دوستش دارم.»

به او گفتم: ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده‌اید! چند لحظه صبر کنید الآن می‌رسیم.

او گفت: به دیدن و ندیدن ربطی ندارد. شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده‌ام. این که من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دکور و… بستگی ندارد، بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم. من پیش خودم تصمیم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم می‌گیرم.

من دو کار می‌توانم بکنم. یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌های مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمی‌کنند را بشمارم، یا آن که از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت‌هایی که هنوز درست کار می‌کنند شکرگزار باشم.

هر روز، هدیه‌ای است که به من داده می‌شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته‌ام تمرکز خواهم کرد.

سن زیاد مثل یک حساب بانکی است. آنچه را که در طول زندگی ذخیره کرده باشید می‌توانید بعداً برداشت کنید.

بدین خاطر، راهنمایی من به تو این است که هر چه می‌توانی شادی‌های زندگی را در حساب بانکی حافظه‌ات ذخیره کنی.

از مشارکت تو در پر کردن حسابم با خاطره‌های شاد و شیرین تشکر می‌کنم. هیچ می‌دانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن در این حساب هستم؟

راهنمایی‌های ساده زیر را برای شاد بودن به خاطر بسپارید
?? قلبتان را از نفرت و کینه خالی کنید.
?? ذهنتان را از نگرانی‌ها آزاد کنید.
?? ساده زندگی کنید.
?? بیشتر بخشنده باشید.
?? کمتر انتظار داشته باشید.
کلمات کلیدی : داستان کوتاه

ارسال شده توسط سجاد سعیدی در 89/6/3:: 3:31 عصر
ین روزها، بدجوری روزهای نوشتن هستند. بیشتر از آنی که فکرش را بکنی. بیشتر از آنکه روزهای خواندن باشند انگار. دلت می خواهد خطاب به یکی بنویسی و تمام آنچه که حالا قلبت را دچار این ارتعاش سنگین می کند توی کاغذی که می رود زیر چشم هایش خالی کنی. برای یکی که واقعاً نیست. آری. شاید من یک خیالباف همیشه باشم، یا یک جور بیماری روانی دارم که در ظاهر خیلی خوب هم به نظر می رسد. اما نمی دانی چقدر سخت است قضاوت بیاید میان نوشته هایت سرک بکشد. خیلی سخت است این همه احساست را خالی کنی آن وقت یکی بیاید سوالی بکند یا چیزی بگوید که خودت از موجودیت خویش بیزار شوی و پشیمان شوی که اصلاً چه نیاز بود به نوشتن؟ویا گفتن اصلا تو مگر کمبود داشتی که خواستی قسمت کنی قلبت را؟ با خودت حرف می زدی. خودت که بودی! خودت که می شنیدی! خودت که خودت را می شناختی!
این روزها برای خیلی ها اعتراف می کنم. برای خیلی ها سند می آورم انگار! نه آنکه فکر کنی می خواهم بگویم که من هم هستم! نه! اتفاقاً من با نوشتن به نیستی می رسم. چون توی نوشته هایم بیشتر می رسم به آن نقطه که هیچ وجه مشترکی با زندگی عادی و تکراری روزهای همیشه ام ندارد. یک تناقض بزرگ!
فقط یک تلاش کوچک که حالا شده است یک دلخوشی برایم. از میانش نقب می زنم به آدم هایی که دوستشان دارم. و این روزها علاوه بر آنهایی که کنارم می نشینند و راه می روند، آنها هم هستند ، اما دیده نمی شوند. اگر لازم باشد هر بار این را اعتراف می کنم. توی هر پست. اصلا اگر بخواهی نام کد خدا را عوض می کنم. می گذارم: خیالباف! می گذارم: اسیر توهم! می گذارم: هذیان! اما تو را به هر آنچه تقدسش را می پذیری، توی هیچ نوشته ی دیگری دنبال اشخاص نباش. آب از سر من که گذشت. من که تسلیم شدم. اما آن یکی شاید قلبش به استحکام من نباشد. شاید یک باره از وسط ترک بخورد و بشکند. بند زدن قلب شکسته کار هر کسی نیست.
شاید خیلی ها باشند که با واقعیت هستند و با حقیقت نفس می کشند. اما من دوست ندارم میان این آدم های واقعی بنویسم. دوست دارم پل بزنم به جایی که دوست دارم. این سهم من از یک صفحه ی معمولی است. سهم من از خواهشی که از تو دارم.
هیچ اتفاق خاصی توی زندگی من رخ نداده است. من عادی ترین شکل موجود را توی نقش زندگی ام ایفا می کنم.
تمام شد. این بود اعتراف من.
کلمات کلیدی : اعتراف، داستان کوتاه